loading...
سایت لورل وهاردی/سایت تفریحی وسرگرمی لورل وهاردی/فیلم/موزیک/عکس/نرم افزار
آخرین ارسال های انجمن
Helix بازدید : 340 جمعه 18 مهر 1393 نظرات (0)

قطره های تند بارون به شیشه پنجره بیمارستان میخورد و با هر کوبش چشمای غم زدش کدرتر میشد.....از این بدن کثیفی که تو خودش چمباتمه زده بود نفرت داشت....از این بدنی که پر از زخم بود انزجار داشت....این بدن که با هر تکون درد درش میپیچید یادآور روزای تلخ زندگیش بود....منزجر بودن از خودش و زندگیش تمامی نداشت....دلش می خواست این موهای بلندی که روی بالشت پخش شده بود رو از ریشه بکنه.....چرا عمرش به پایان نمیرسید??...کی باعث و بانی بدبختیاش بود??نمیدونست...هیچی از زندگیش نمیدونست و فقط تو اون لحظه می خواست که بمیره تا خیال همه مردای دنیا رو راحت کنه..تا دیگه دست هیچ کثافتی به بدن کثیفش نخوره...تو اون چند روزی که روی تخت بیمارستان افتاده بود همه با احتیاط باهاش رفتار میکردن چون با کوچک ترین حرکتی عکس العمل شدیدتری انجام میداد....نمیزاشت هیچکس بهش دست بزنه...چقدر پرستارا رو خون به جگر کرده بود تا بزاره زخماشو تمیز کنن و تنها نگاه ماتم زده یاسین و نگاه های ناراحت و اشک آلود باران و مهراد و از همه اینا سخت تر نگاه پر از تلاطم و نگران آراد بود که همراهیش میکرد....آرادی که با هر قطره اشک همراه با درد نفسش میمرد و زنده میشد , از داد و فریادایی که سعی بر دور کردن اطرافیان بود جون میداد....در دلش آرزو داشت که کاش این همون دختره دیروز بود که حتی یک قطره اشک از چشماش سرازیر نمیشد...اما فقط کاش بود و ای کاش.........حالا این دختر صد برابر زخم دیده و درد کشیده تر از قبل بود.....


یاسمین داغ دار بود...داغ دار پدرش...داغ دار مادری که هیچوقت ندیده بود...داغ دار عشقی که در بطن خشکید....داغ دار تمام عمرش که فنا شده بود.....خیلی بده که آدم بدونه که دیگه آینده ای در انتظارش نیست....بده بدونی دیگه کسی چشم انتظارت نیست....دیگه هیچکس نباشه نگرانت باشه...اما اشتباه میکرد..بودن کسایی که از جون و دل براش مایه میزاشتن تا اون لبخند بزنه...چه کسی میتونست این لبخند رو بهش هدیه بده??........


این زندگی یه رمان غمناک نبود که بخواد اشک به چشم خواننده بیاره این روایت آدمایی بود که هر کدوم بدبختی داشتن....قصه دکترایی که فقط بلد بودن به مریض ها امید بدن در حالی که خودشون از نا امیدی پر بودن.......این یک واقعیت بود......


اون باران رو میبینی پشت در اتاق چهار زانو نشسته و گوله گوله اشک میریزه??..این همون بارانی بود که به خاطر یه رفیق زندگیو عشقش رو به تاراج برد تا دوستش ضربه نبینه.......اون مهراد رو ببین که کلافه وار قدم میزنه و نگران دوست و بیمار قدیمیشه...این مهراد ما آخر لوتیاست...خودش اعصابش داغون بود از درد روزگار که دست برقضا عشقش رو ازش گرفته بود اما همیشه سعی میکرد بی اعصابی رو از مردم دور کنه...شنیدی که میگن این آدمایی که دیگران رو می خندونن صدتا غم دارن??..اینم از همون دستت اما با این تفاوت که تازه خوشبختی بهش رو کرده بود و با عشقش در آرامش داشت زندگی میکرد......

یاسین...برادری که زندگی در کاخ و سوار شدن در بهترین ماشین ها و داشتن پدر و مادر رو کنار گذاشت و رفت...رفت تا خواهر یکی یدونش کمتر عذاب بکشه...رفت تا بتونه از اون دختر مو مشکی بهتر مراقبت کنه....اما اشتباه رفت...نه تنها نتونست مراقبت کنه بلکه چیزهایی رو فهمید که حالا می بایست یکی از خودش مواظبت میکرد....برادر جوون مردی که با هر درد خواهرش ذره ذره تحلیل میرفت و هیچ کاری از دستش برنمیومد.......تنها اون بود که این وسط ویلون و سیلون بود....کلافه و سردرگم از اتفاقات و آینده ای که هنوز از راه نرسیده بود....همه میرفتن سراغ زندگیشون پس تکلیف اون چی میشد??....


آخ آراد...آراد فراموشم شد..شاید این پسر همیشه فراموش شده بود....هیچکس به درد این اخمو بداخلاق که این آخریا شده بود یه درمونده بیچاره فک نمیکرد.....شاید اونم مثل یاسمین یه بازیچه شده بود..بازیچه دست روزگار...بازیچه گذشته یاسمین....این پسر چقدر درد داره و هیچکس براش مهم نیست...چرا??چون پسره و محکم که نیازی به همدم نداشته باشه??یا اینکه چون به یاسمین زخم زده??...کی میدونه شاید اونم زخم خورده باشه...شاید که نه حتما.....عشقش داشت اون تو جون میداد و خودش این بیرون...اینم یه زخم بزرگه دیگه...که کنار کسی که به هواش نفس میکشی نباشی....نمیدونم...شاید اونم بالاخره خوشی بهش رو میکرد......


و یاسمین....آخ عزیزدلم...تکلیف این دخترم که معلومه...سختی و رنج کشیده....همیشه میگن برای دوست داشتن فقط کمی وقت لازمه اما برای نفرت گاهی یک حادثه یا یک ثانیه کافیه.......این دختر شاه پریون پر از نفرت بود...پر از دردهای تموم نشده...فوران شده از حادثه های ناگوار...حادثه هایی که تلخیش ته حلق رو می سوزوند.....قصه این آدم از همه تلختر بود................................


آراد بالاخره طاقتش طاق میشه و به سمت اتاق میره...هیچکس جلوشو نمیگیره چون همه حال اونو داشتن....دستگیره رو به آرومی پایین میکشه و وارد میشه....پشت بهش دراز کشیده و به پنجره بارون زده خیره شده...قدم های استوارش رو به سمت تخت برمیداره و روی صندلی میشینه....دست میبره سمت موهای بلندی که خیلی وقت نفس گرفتن ازش شده آرزو.....نوازش میکنه و تن دختر محبوبش می لرزه....پوزخندش تلخ میشه.....عزیزش به باران واکنش نشون میداد چه برسه به خودش که یه مرد بود و جای عمیق و پر از نفرتی در قلب یاسمین داشت.......امیدوار میشه از اینکه واکنش شدیدتری نکرده....به امید اینکه جوابی بشنوه صداش میزنه:


-یاسمین??

مثه اینکه تیرش به هدف میخوره چون صدای بغض آلودش با تن بلندی به گوش میرسه:

-اسممو نگوووو....برو بیرون از اینجا....


توجهی نمیکنه و سعی میکنه با لحن تخسی بگه:

-دوست دارم بگم...اسم به این قشنگی....


ملافه رو روی سرش میکشه و با صدای دو رگه ای میگه:

-متنفرم...از این اسم متنفرم...درد میکنه...تنم درد میکنه.....


قلبش فشرده میشه از این همه مظلومیت....خم میشه و موهاشو میبوسه:

-خیلی زود خوب میشه عروسکم...

در ظاهر آرومه اما درونش غوغا بپاست....می خواست تکه تکه کنه اون دستایی رو که درد رو به این تن لطیف نشونده...اما این آرومش میکرد که قراره فردا اعدام بشه و شرش برای همیشه از زندگیشون کنار بره...تنها نمیدونستن که چطور باید این موضوع رو به یاسمین بگن..........


............................ ................................. ............................. ....................................... ................................... ........................................


یاسین: عزیزم آخه چرا اینجوری میکنی...من فقط می خوام کمکت کنم مانتو رو دربیاری....


عصبی صداشو میندازه سرشو داد میکشه:

-نمی خوااااااااااااام....برو از اتاقم بیرون....


آراد از صدای داد و فریاد با تمام خستگی این چند روز پله ها رو بالا میره و وارد اتاق میشه....بدون اینکه بپرسه میدونه همون موضوع این چند روزست که همه باهاش درگیرن....یاسین با اینکه میدونه یاسمین حق داره اما بازم ناراحت میشه از اینکه خواهرش بهش اعتماد نداره و به این خاطر از اتاق بیرون میره....یاسمین اگه بتونه در برابر هرکسی مقاومت کنه اما در برابر آراد نمیتونه....پیشش فنچه....آراد به طرفش میره و برای اینکه در نره یه دستشو دوره کمرش میندازه و با دست آزادش مانتو رو از تنش درمیاره و به تقلاهاشم ذره ای اهمیت نمیده....دستشو میگیره و سمت تخت میبره...رو تختی رو کنار میزنه و با احتیاط روی تخت می خوابونتش و دوباره روتختی رو روش میکشه:


-بگیر بخواب باشه??...این رفتارا رو نکن چون داری همرو کلافه میکنی....حواسم بهت هست اگه بقیه رو اذیت کنی اونوقت مجبوری منو تحمل کنی..فهمیدی??...می خوابی وگرنه من میدونم با تو....


از اتاق بیرون میاد و درو میبنده...اعتقاد داشت که نباید تو این شرایط زیاد از حد ناز یاسمینو بکشن چون رفتارای ملایمشون باعث میشد که یاسمین بیشتر جبهه بگیره اما اگه عادی و کمی خشن برخورد میکردن برای یاسمینم کم کم عادی میشد و میدید که دیگران کاری بهش ندارن.......


ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و آراد و یاسین هنوز متعجب سر جاشون نشسته بودن....یک ساعت پیش با کلی ترس و دلهره به یاسمین گفته بودن که قراره تا چند ساعت دیگه اون مرتیکه اعدام بشه و منتظر یه واکنش بودن اما یاسمین تنها پوزخند زده بود....


اما نمیدونستن که این آرامش قراره طوفان به پا کنه و اتفاقی بیافته که همه رو شکه کنه.......اتفاقی دردناک.........


با صدای پایی هردو چشم می چرخونن سمت پله ها...یاسمین حاضر و آماده و با رنگی پریده بی تفاوت از خونه بیرون میره و در دل شروع به شمردن شمارش معکوس میکنه...شمارش معکوس برای انتقام..............


................................... ................................. .................................. ...................................................


با دیدن اون رذل عوضی روی چارپایه بلند و طنابی دوره گردن لرزه شدیدی به بدنش میوفته....آراد سریع بازوشو میگیره و کناره گوشش میگه:

-تو لازم نکرده بیای...همینجا بمون...

دست آراد رو از بازوش جدا میکنه و جلو میره.....

پوزخنده روی لبش اونم روی چوبه دار خیلی سرخوشی آوره...الان نوبته یاسمین بود که پوزخند بزنه چون الان جون اون بود که تو دستاشه.......

چه صبحگاه قشنگی بود....صبحی که با پاک شدن یه نجاست از روی زمین شروع میشه......هنوز صبح هم نشده بود...تاریک بود.....


پای راستشو روی لبه چهارپایه میزاره....احساس میکرد نوک انگشتاش سر شدن...قلبش تو دهنش میزد....یاده لبخنده پدرش میوفته....یاده دختری که خواهرش نبود...یاده بچه ی پاکی که بچه اون دختر بود....یاده نگاه کودکانه خودش...یاده زجری که کشیده بود....یاده 18 سال دوری از برادرش.....یاده باران....یاده مهراد....یاده همه اون کسایی که سرنوشتشون به دست این عوضی تغییر کرده بود....از نفرت و انتقام پر میشه......چشماشو میبنده و پاشو عقب میبره....نعره ای از ته دل میکشه و تمام توانی که از خودش سراغ داره به زیره چارپایه ضربه میزنه.....تمام شد....همه چیز تموم شد......پشت پلکای تاریکش یاسمین هشت ساله با لباس مدرسه و موهای دوگوشی نقش میبنده......رعد و برق بلندی میزنه و باعث میشه چشم باز کنه.....قطره بارونی روی صورتش میچکه...نگاهش خیره دو پا که به رنگ گچه میشه.....عقب میکشه....نمی خواد بالا رو نگاه کنه....برمی گرده میدوه....با همه توانش زیره بارون سیل آسا میدوه...........



................................... .................................. ................................... ...................................................................


لبخنده تلخی میزنه و به پیراهن بلند سفیدش دست میکشه.....روبروی استخر وایمیسته و به برخورد بارون با آب استخر خیره میشه.......باد میزد زیره موهاشو و تارهای خیس شده رو هوا پخش میکرد.......سخت بود....خیلی سخت...اما همه چیز به آخر خط رسیده بود.....آروم بود...بیشتر از همیشه.....آخه داشت میرفت..میرفت که آزاد و رها بشه....

زیر لب میگه خدایا منو ببخش...منو ببخش...من گناهکارو ببخش......

شیشه رو محکم روی دستش میکشه...درد تو همه تنش میپیچه...قطره قطره های خون روی لباس سفیدش میچکه.......با همه درد توی استخر شیرجه میزنه......بارون و آب تنش رو پاک میکردن......


زیر باران

چتر به دست نمی گیرم

دیگر از صدای صاعقه نمی ترسم

حالا خوب می دانم

این صدای مهیب, همان لحن خیس و ساده باران است

همان شوق آسمان برای بوسیدن زمین

که گاهی از هیاهوی ابرها خسته می شوند

می آیند روی زمین تا زمینی بودن را تجربه کنند

و اگر هم دستشان رسید

از درخت بی سایه ای سیب سکوت بچینند

آن وقت از مرگ واژه ها در زمین به آسمان شکایت کنند

باران را دوست دارم

حتی اگر از سادگی هایم پیش ابرها بد بگوید




آب شفاف و لباس سفیدش پر از خون بود و خودش فارغ از هر خیالی....آسوده شد...آسوده , آسوده....شاید تنها در خاطره ها میماند.............


من دختر روزای تنهایی

با هر عذاب تازه جنگیدم

از غصه ی فردا نگو با من

روزای از این بدترم دیدم

تا مرز وحشت ، تا جنون رفتم

از ترس دیوونه شدن کم نیست

این زندگی به من بدهکاره....

این زندگی به من بدهکاره.............




*****************************************

ادامه دارد................

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    اپدیت سریالها

    قسمت 10 اضافه شد

    قسمت 4 اضافه شد

    قسمت 6 اضافه شد

    آمار سایت
  • کل مطالب : 365
  • کل نظرات : 108
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1406
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 86
  • بازدید امروز : 65
  • باردید دیروز : 233
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 865
  • بازدید ماه : 2,794
  • بازدید سال : 27,523
  • بازدید کلی : 1,065,516
  • کدهای اختصاصی